نگار جوننگار جون، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 26 روز سن داره
پیمان مهرمامان وباباپیمان مهرمامان وبابا، تا این لحظه: 16 سال و 3 ماه و 23 روز سن داره
مریم جونمریم جون، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 15 روز سن داره

.:♥♥فرشتــه های آســمونی♥♥:.

بعد از مدتها دیدن این وبلاگ و خوندن خاطرات خنده به لبام میاره

عکس های درهم از وروجکهای مامان

اینم چند تا عکس از 3 سالگی مریم توی آتلیه           ببخشید عزیز دلم که عکسات تار شده آخه از رو عکس مامانی عکس انداخت   اینم مریم خانم که با عی نک عمه گیتی عکس انداخته   مریم دزد دریایی میشود   دالی پیدات کردم اونم تو کمد لباس   الهی قربون چشمای مثل آهوت برم گل یاسم اینم عکس های مریم ونگار که مامانی براش یه قاب خوشگل انتخاب کرده این مریم خانمه که عاشق خواهر کوچولوشه   اینم وروجک مامان که خودشو زیر میز جا کرده ای شیطون بلای   گلهای یاس زندگیم بی نهایت دوستون دارم هوارت...
24 دی 1392

تولد یک سالگی نگار گل همیشه بهار

سلام دختر کوچولوی من نفسم  عمرم  وجودم عسلم  همهء دارو ندار من گل روزگار من  نگارم  تولد تولد تولدت مبارک                                                                            تو این روز طلایی تو اومدی به دنیا وجود پاکت اومد تو جمع و خلوت ما تو تقویما نوشتیم تو این روز و تو این ماه از آسمون فرستاد خدا ۱ ماه زیبا تولدت مبارک     نگار مامان وبابا ...
14 دی 1392

مهمونی خونه عمه گلبهار

مخملکهای ناز نازیم عروسکهای جون جونیم سلام سلام هزارتا سلام     امروز هم اومدم تا یه خاطره خوب دیگه رو براتون بنویسم صبح پنج شنبه عمه گلبهار یعنی عمهءبابایی به بابا سالار زنگ زد وبرای شام دعوتمون کرد خونشون بابایی هم به ما گفت که برای شب خونه عمه گلبهاریم از همه بیشتر شما مریم خانوم      شدی وگفتی امیر حسین هم هست منم بهت جواب دادم آره دختره گلم آخه امیر حسین پسر عمه گلبهاره شما هم از اون     نازت واداهای لوست   رو برام رو کردی خلاصه بعد از ظهر که بابایی از خرید اومد من زودی کارامو انجام دادم وشما دخترها ی نازو قشنگم رو برای رفتن آماده کردم ساعت کمی از 8گذشته بود که عمو مس...
5 دی 1392

اربعین حسینی

 سلام عزیز تر از جان من مریم من نگار من گلهای باغ بهشتم    امروزهم اومدم تا خاطره یه روز دیگه از روزا ی خوب خدا رو براتون بنویسم از کجا شروع کنم اهان روز   اربعین وقتی بابایی از سر کار به خونه اومد زودی ناهارمون رو خوردیم ومن شما دخملامو آماده رفتن به خونه خاله سادات کردم آخه من وخاله جون هر سال روز اربعین آش نذری میپزیم   ولی قبل از رفتن یه سر خونه آقا جون اینا رفتیم وآقا جون رو هم با خودمون بردیم وقتی رسیدیم خونهء خاله خاله جون خیلی عاشقانه بغلتون کرد وتند وتند میبوسیدتون آخه خیلی وقت بود که شما ها رو ندیده بود خلاصه خودش هم همهء کارارو کرده بود وآش آماده بود اونم یه آش خیلی خیلی خوش مزه وخوش رنگ ورو...
2 دی 1392

شب یلدا

سلام نقل ونباتهای من شیرین ترین  شکلاتای من هزارتا سلام به روی ماه تون امروز اومدم تا خاطره قشنگ وبه یاد موندنی بلند ترین شب سال رو براتون ثبت کنم جونم براتون بگه که ما برای شب یلدا به خونه مامان مریم ومامان فاطمه نرفتیم چون هوا خیلی سرد بود من وبابایی ترسیدیم دوباره سرما بخورین آخه شما تازه خوب شده بودین خلاصه منه مامان  برای شب شام رو به عهده گرفتم وبابایی هم خریده شب چره رو قبول کرد وقتی شب شدشما مریم زیبای من همش میگفتی مامان یلدا کی میاد شبیه عیده   وهزارتا سوال ازم میپرسیدی منم بهت گفتم کمی صبر کن خودت متوجه میشی شب یلدایعنی چی  ما زودتر از شبهای قبل شام خوردیم وکمی دور هم نشستیم...
1 دی 1392

رفتن به خونه مامانی وممی

   سلام دخترهای قشنگم عروسک های نازم مریم و  نگارم سلام هوارتا سلام  امروز هم یه روز دیگست با یه خاطره قشنگ دیگه که می خوام براتون عزیزای دلم . ظهر شنبه وقتی بابا جون از سر کار اومد گفت که برای شام مامان مریم دعوتمون کردوگفت چون    ممی یه مدت نتونست بچه هارو ببینه دلش براشون تنگ شده وگفته که برای شب بریم خونشون   شما جیگر مامان خیلی  شدی وگفتی که بریم بابایی خندید  وگفت الان نه شب میریم اول باید یه کم بخوابی تا سرحال باشی شما هم قبول کردی و بعد از خوردن ناهار بالشتت رو گرفتی و  ومنم نگار کوچولو رو    تقریبا"ساعت هفت شب بود که...
2 آبان 1392

عید قربان

 سلام فرشته های  قشنگ وخیلی خیلی عزیزم مخمل خانوم های من      الان که دارم این خاطرهء قشنگ رو براتون می نویسم شما عروسک های  ناز مامان    ودارید خوابهای  طلایی می بینید آخه الان کلهء سحره  خوب عزیزای مامان جونم براتون بگه که روز سه شنبه بعد از اینکه بابایی  از سر کار اومد  گفت که برای شب می خوایم بریم خونه مامان مریم اینا  شام مامانی دعوتمون کرده بود  وشب برای خوابیدن هم قرار شد بمونیم   تا بابایی بتونه برای قربانی کردن  به ممی کمک کنه من هم زودی همهء   کارهامو کردم تا کمی زودتر ب...
24 مهر 1392

دور هم نشینی آخر هفته

   سلام نفسای من  جوجه طلایی های  مامان    سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااام  امروز هم اومدم تا خاطره یه شب دیگه رو براتون بنویسم که به  شما فسقلی   ها خیلی   خوش گذشت الانم شما دوتا خواهر دارید     میکنید وصداتون  در نمیاد    دخترکای من شب جمعه مامان مریم برای شام دوباره دعوتمون کرد تا همه دور هم باشیم چون عمو اینا از تهران اومده بودن خونه مامانی خلاصه  برای شب ما آماده شدیم ومنتظر بابا جون موندیم تا از باشگاه بیاد وقتی اومد یه  دوش سرپایی گرفت زود آماده شد وراهی شدیم به سمت خونه مامان مریم وقتی ر...
4 مهر 1392

رفتن به تولد نرگس جون دختر خاله عزیز

 امیدهای فردای مامان وبابا دخترهای  قشنگم   امروز اومدم تا خاطره قشنگ تولد  نرگس جون رو براتون بنویسم   جمعه شب خاله سادات برای تولد یدونه دخترش  دعوتمون (تولدت مبارک نرگس  جون) کرد ما هم شدیم  با    کماله میل قبول کردیم شب ساعت 8:30 وقتی بابایی از باشگاه اومد ما آماده شدیم که بریم من لباسهایی که مامان مریم براتون خریده بود رو تنتون کردم وکمی عطر مخصوص خودتون رو بهتون مالوندم وآماده رفتن شدیم وقتی رسیدیم خونه خاله همهء مهمونا اومده بودن وارده اتاق شدیم وسلام کردیم نرگس جونم اومده  بود تا شما مریم مامان ونگار نازمو و   وقتی که شم...
3 مهر 1392
1